• وبلاگ : نگاه مشرقي
  • يادداشت : واهه ها و ناله ها
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابديت 
    كفشهايم كو؟!...
    دم در چيزي نيست.
    لنگه كفش من اينجاها بود !
    زير انديشه اين جاكفشي !
    مادرم شايد ديشب
    كفش خندان مرا
    برده باشد به اتاق
    كه كسي پا نتپاند در آن
    ***
    هيچ جايي اثر از كفشم نيست
    نازنين كفش مرا درك كنيد
    كفش من كفشي بود
    كفشستان !
    كه به اندازه انگشتانم معني داشت...
    پاي غمگين من احساس عجيبي دارد
    شست پاي من از اين غصه ورم خواهد كرد
    شست پايم به شكاف سر كفش عادت داشت... !
    ***
    نبض جيبم امروز
    تندتر مي زند از قلب خروسي كه در اندوه غروب
    كوپن مرغش باطل بشود...
    جيب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
    كه پي كفش، به كفاش محل خواهد داد.
    « خواب در چشم ترش مي شكند »
    كفش من پاره ترين قسمت اين دنيا بود
    سيزده سال و چهل روز مرا در پا بود
    « ياد باد آنكه نهانش نظري با ما بود »
    دوستان ! كفش پريشان مرا كشف كنيد!
    كفش من مي فهميد
    كه كجا بايد رفت،
    كه كجا بايد خنديد.
    كفش من له مي شد گاهي
    زير كفش حسن و جعفر و عباس و علي
    توي صفهاي دراز.
    من در اين كله صبح
    پي كفشم هستم
    تا كنم پاي در آن
    و به جايي بروم
    كه به آن« نانوايي» مي گويند !
    شايد آنجا بتوان
    نان صبحانه فرزندان را
    توي صف پيدا كرد
    بايد الان بروم
    ... اما نه !
    كفشهايم نيست !
    كفشهايم... كو ؟!