• وبلاگ : نگاه مشرقي
  • يادداشت : واهه ها و ناله ها
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابديت 
    جستار...حالا نه اينكه وبلاگ خودت بريم خيلي دلمون باز ميشه!!!....آدم ميره اونجا هوس ميكنه بره اكباتان از اون بالا سقوط آزاد كنه!....منم نه گذاشتم نه ور داشتم يه كامنت برات نوشتم كه همچين اساسي آمار خودكشي رو ببره بالا....( الان بچه فضولا زودي ميرن لينك وبلاگت رو كليك ميكنن!...بيا...اينم تبليغ مجاني....بازم بگو ابديت آدم بديه! )
    فرشاد خان ! خسته شديم از بس اين واهه ها و ناله رو خونديم . بي زحمت اگه فرصت كردين آپ بشين . دلمون گرفت .
    گاهي آنقدر حقير مي شوم ... آنقدر گيج مي شوم ... كه يادم مي رود آقا مي خواهد بيايد ...

    سلام حاجي

    توي اون احوالاتتون... ما رو هم فراموش نكنيد

    + ابديت 
    كفشهايم كو؟!...
    دم در چيزي نيست.
    لنگه كفش من اينجاها بود !
    زير انديشه اين جاكفشي !
    مادرم شايد ديشب
    كفش خندان مرا
    برده باشد به اتاق
    كه كسي پا نتپاند در آن
    ***
    هيچ جايي اثر از كفشم نيست
    نازنين كفش مرا درك كنيد
    كفش من كفشي بود
    كفشستان !
    كه به اندازه انگشتانم معني داشت...
    پاي غمگين من احساس عجيبي دارد
    شست پاي من از اين غصه ورم خواهد كرد
    شست پايم به شكاف سر كفش عادت داشت... !
    ***
    نبض جيبم امروز
    تندتر مي زند از قلب خروسي كه در اندوه غروب
    كوپن مرغش باطل بشود...
    جيب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
    كه پي كفش، به كفاش محل خواهد داد.
    « خواب در چشم ترش مي شكند »
    كفش من پاره ترين قسمت اين دنيا بود
    سيزده سال و چهل روز مرا در پا بود
    « ياد باد آنكه نهانش نظري با ما بود »
    دوستان ! كفش پريشان مرا كشف كنيد!
    كفش من مي فهميد
    كه كجا بايد رفت،
    كه كجا بايد خنديد.
    كفش من له مي شد گاهي
    زير كفش حسن و جعفر و عباس و علي
    توي صفهاي دراز.
    من در اين كله صبح
    پي كفشم هستم
    تا كنم پاي در آن
    و به جايي بروم
    كه به آن« نانوايي» مي گويند !
    شايد آنجا بتوان
    نان صبحانه فرزندان را
    توي صف پيدا كرد
    بايد الان بروم
    ... اما نه !
    كفشهايم نيست !
    كفشهايم... كو ؟!

    سلام

    كاش مي شد ...

    پيشاپيش ميلاد عزيز فاطمه و منجي حق گستر عالم هستي را به تو و منتظران طلوع دوباره اش تبريك مي گويم

    کفشهايم کو

    چه کسي بود صدا زد : فرشاد !!

    آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

    بوي هجرت مي آيد

    با لش من پر آواز پر چلچله هاست

    بايد امشب بروم

    من که از باز ترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم حرفي از جنس زمان نشنيدم

    هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود

    کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد

    هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت

    بايد امشب بروم

    بايد امشب چمداني که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم و به سمتي بروم که درختان اساطيري پيداست

    رو به آن وسعت بي وازه که مرا مي خواند

    يک نفر باز صدا زد :فرشاد !!

    کفشهايم کو

    "سپهري"
    + ابديت 

    اوه....يا حضرت ابوالفضل!

    اين برادر فرشاد زد به عرفان و از اين حرفا!..ما هم كه تو اين يه مورد هيچ چي حاليمون نيست.....

    نخست

    دير زماني در او نگريستم

    چندان كه چون نظر از وي باز گرفتم

    در پيرامون من

    همه چيز

    به هيات او در آمده بود

    آنگاه دانستم كه مرا ديگر

    از او

    گريز نيست .......

    چه سنگين و وهم آلود بود اين مطلب... ثقيل بود... و متاسف از اينكه زمين دهان نگشود...و من هنوز اينجايم...