آقا چرا اشتباه مي نويسي شعر را.
ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايىچه كنم كه هست اينها گل خير آشنايىمژهها و چشم يارم بهنظر چنان نمايدكه ميان سنبلستان چرد آهوى ختايىدَرِ گلسِتان چشمم ز چه رو هميشه بازستبه اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيىسر برگ گل ندارم به چه رو روم به گلشنكه شنيدهام ز گلها همه بوى بىوفايىبه كدام مذهب است اين به كدام ملت است اينكه كشند عاشقى را كه تو عاشقم چرايىبه طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادندكه برون در چه كردى كه درون خانه آيىبه قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدمچو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايىدر دير مىزدم من كه يكى ز در درآمدكه: درآ، درآ، عراقى كه تو هم از آن مايى
تا کي به تمناي وصال تو يگانهاشکم شود از هر مژه چون سيل روانهخواهد که سرآيد غم هجران تو يا نهاي تيره غمت را دل عشاق نشانهجمعي به تو مشغول و تو غايب زميانهرفتم به در صومعه عابد و زاهدديدم همه را پيش رخت راکع و ساجددر ميکده رهبانم و در صومعه عابدگه معتکف ديرم و گه ساکن مسجديعني که تو را مي طلبم خانه به خانهروزي که برفتند حريفان پي هر کارزاهد سوي مسجد شد و من جانب خمار من يار طلب کردم و او جلوه گه يارحاجي به ره کعبه و من طالب ديداراو خانه همي جويد و من صاحب خانههر در که زنم صاحب آن خانه تويي توهر جا که روم پرتو کاشانه تويي تودر ميکده و دير که جانانه تويي تومقصود من از کعبه و بتخانه تويي تومقصود تويي ...کعبه و بتخانه بهانهبلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديدپروانه در آتش شد و اسرار عيان ديدعارف صفت روي تو در پير و جوان ديديعني همه جا عکس رخ يار توان ديدديوانه منم ..من که روم خانه به خانهعاقل به قوانين خرد راه تو پويدديوانه برون از همه آئين تو جويدتا غنچهء بشکفتهء اين باغ که بويدهر کس به بهاني صفت حمد تو گويدبلبل به غزل خواني و قمري به ترانهبيچاره بهايي که دلش زار غم توستهر چند که عاصي است ز خيل خدم توستاميد وي از عاطفت دم به دم توستتقصير "خيالي" به اميد کرم توستيعني که گنه را به از اين نيست بهانه"شيخ بهايي"